پنجشنبه 22 اسفند 1398 03:39 ب.ظ


محکم بغلش میکنم و گریه میکنم. آخه چرا این طوری شد؟ کت به خاطر من مرد. به خاطر ترس من و شجاعت خودش مرد. این همه خودشو به آب و آتیش زد تا من بهش بگم: دوست دارم. سرم رو بالا میارم و به کت نوار نگاه میکنم: همینو میخوای؟ اگه اینو بگم چشماتو باز میکنی؟ دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. حالا چشماتو باز کن. منو تنها نذار. من به دَرَک ، خانوادت چی؟ نمیگی دق میکنن؟
یه دفعه یادم میفته که از میراکلس لیدی باگ استفاده نکردم. با ذوق از جام بلند میشم و برگه رو پرت میکنم و از اعماق وجودم داد میزنم: میراکلس لیدی باگ!
من و اون دختر کوچولو امیدوارانه به کت نوار چشم میدوزیم اما اطفاقی نمیفته. دوباره اشک توی چشمام جمع میشه. بیشتر از قبل. دختره با صدای بغض آلودش میگه: پس...چرا...بلند...نمی...شه؟
به کت نوار نگاه میکنم و دوباره اشک توی چشمام جمع میشه. یه دفعه چشماش باز میشه. قلبم شروع به کوبیدن میکنه. از جاش بلند میشه و میشینه: شما دوتا چرا گریه میکنید؟
نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. میرم جلو و محکم بغلش میکنم.
*کت نوار*
لیدی باگ محکم بغلم میکنه. خیلی شکه شدم.
-لیدی...
بر میگرده و گونم رو میبوسه و دوباره محکم بغلم و میکنه و تند تند زمزمه میکنه: دوست دارم! دوست دارم! دوست دارم!
صورتم داغ شده. احتمالا الان سرخ شدم. آروم دستام رو روی کمرش میذارم: ح...حالت خوبه؟
+عالیم!
به شدت شکه شدم. لیدی باگ چرا این طوری میکنه؟ اون دختره هم همین طور با ذوق نگام میکنه:/ اینا چِشونه؟ یه دفعه صدای گوشواره لیدی باگ بلند میشه.
+اممم...من باید برم. خیلی خوشحال شدم که حالت خوبه.
و دوباره گونم رو میبوسه. اون دختره میاد و بغلم میکنه و با لیدی باگ میره. دستم رو روی گونم میذارم و همین طور با صورت داغ(سرخ)بهشون نگاه میکنم.
*لیدی باگ*
باورم نمیشه اون کارا رو کردم. من چرا وقتی ذوق میکنم یا خیلی ناراحتم کلا کنترل خودمو از دست میدم:/
همین طور میدوم که یه صدایی جیغ میزنه: کالاراتارااا!
چی چی؟ یه دفعه دختره داد میزنه: ماماااااان!
آها فهمیدم! اونی که داشت جیغ میزد مامان اون دختره بود. میرم پایین و دختره رو میذارم روی زمین. میگم: اسمت چیه؟
+کالاراتارا!
_ کالا...چی؟
+شما بگو کِیرا.
_ خب...کِیرا...وقتی که شرور بودی شنیدم که خیلی قشنگ شعر میخوندی...یه دختری رو میشناسم که به شدت به کمکت نیاز داره. میشه شمارشو بهت بدم تا با هم در ارتباط باشید؟
به مامانش نگاه میکنه و مامانش هم قبول کرد. شماره خودمو براش توی یه کاغذ که همراه مامانش بود نوشتم: بهش زنگ بزن. منم بهش خبر میدم که شکه نشه. راستی چند سالته؟
+یازده!
لبخند میزنم و میرم. توی راه به تنها چیزی که فکر میکنم حرکاتم جلوی کت نواره. آخه من چغدر ضایعم:/ آه!
روز بعد...
برای اولین بار صبح زود بیدار شدم رفتم پایین. داره برف میاد. وسایلمو جمع میکنم تا برم مدرسه که آلیا زنگ میزنه.
+سلام دخی! امروز میایی برف بازی؟
_ آلیا مدرسه...
+تعطیله! نگو که نمیدونستی.
_ تعطیل؟ای ول! چرا که نه؟ حتما میام. میشه جک هم باهامون بیاد؟
+چرا که نه؟ بیارش. بابای آدرینم با خودت.
_ باشه! نیم ساعت دیگه توی پارک خوبه؟
+باشه. خدافظ.
میرم توی اتاق و میشینم بالای سر جک.
_جککککک! میایی بریم برف بازی؟
+ساعت چنده؟
_ هفت و نیم.
+بگیر بخواب!
_پاشو دیوونه!
+کجا میخوای بری؟
_ با بچهها میریم برف بازی. تو هم میایی؟
_خونه آق شجا! پارک دیگه.
+شما برید من خودم میام.
_ باشه! فقط زود بیا باشه؟
+باشه.
میرم و لباسام رو عوض میکنم. بعد به آدرین زنگ میزنم و به باباش شرط رو یاد آوری میکنم و قرار میشه که من برم دنبالش -___-
در رو باز میکنم و میرم بیرون. وای چه برفیه! این طوری که نمیشه. دوباره میرم داخل و یه سبد بزرگ بر میدارم و یکم شکلات داغ درست میکنم و توی فِلاسک میریزم. نُه تا لیوان هم توی سبد میذارم. کلی کوکی که توی یخچال داشتیم هم توی یه ضرف میریزم و توی سبد میذارم.
حالا در رو باز میکنم و میرم دنبال آدرین.
ببخشید اگه کوتاه بود
دیدگاه :نظرات
آخرین ویرایش:پنجشنبه 22 اسفند 1398 03:39 ب.ظ
